۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

سخنی کوتاه در باره روانشناسی بومی شده


گفته بودم که دو روانشناس با بچه هایشان مهمانمان بودند و ساعتی پیش به شهرشان بر گشتند.  در این مدتی که اینجا بودند  بحثها و تبادل نظرهای بسیاری انجام شد که بسیار آموختیم.  نکته مهمی که بنظرم گفتنش در اینجا بکار می آید این بود که یکبار خانم روانشناس به انتقاد از همسر خود پرداخت و اینکه چرا در گفتگویی که با ما داشته فضای گفتگو را از او سلب کرده و در اختیار خود گرفته بود و همسر در پاسخ می گفت که در تراپی گروهی همه باید برای در اختیار گرفتن فضا و گرفتن آن از دیگری بجنگند و تو نیز باید با من می جنگیدی و نه اینکه خود را کنار بکشی و خانم می گفت که او نمی خواهد برای چنین فضایی بجنگد بلکه باید طرف/های آن را برسمیت بشناسد همانگونه که من فضای آنها را برسمیت می شناسم.  همسر می گفت که چه بخواهی چه نخواهی این نبرد وجود دارد و فقط لازم است که به بچه هایمان نگاه کنی تا ببینی که برای جلب توجه ما با هم مبارزه می کنند تا فضای عمومی را در اختیار بگیرند و اینکه چگونه وارد این فضا شوند و چه شرایطی باید برای آنها مهیا باشد تا بتوانند وارد فضای عمومی شوند بدون اینکه به فردیت/individuality آنها لطمه ای وارد شود و...و.  در این فاصله من نقش "قاضی" و "مترجم"! را بازی می کردم و منظور واقعی یکی را برای دیگری بیان می کردم تا دو طرف هم را بهتر فهمیده و اینگونه گفتگو بجایی برسد که خوشبختانه رسید(به بخاطر من بلکه به این دلیل که هر دو با ذهنی باز با یکدیگر بحث می کردند و آماده پذیرفتن اشتباهات خود بودند).  

بعد از مدتی همسر خانم رو بمن کرد و گفت محمود تو چگونه بر خورد می کنی؟ گفتم که سعی ام همیشه این است که همیشه برای طرف فضا برای ابراز نظر ایجاد کنم بدون اینکه طرف/ها لازم ببینند که برای ایجاد آن بجنگند.  گفت منظورم  این بود که در فرهنگ تو با این مسئله چگونه برخورد می شود؟ خندیدم و گفتم پاسخی بس طولانی را می طلبد.  خلاصه اینکه اگر کسی در اینجا روانشناسی خوانده باشد و بخواهد این تئوری ها و مدلها را بدون اینکه از فیلتر فرهنگی جامعه ایران بگذراند و از خود ابداع و ابتکار کند و مصرف کننده صرف این تئوریها باشد، در ایران روانکاو موفقی نخواهد بود.  گفتم بیشتر این تئوری ها و مدلهای روانشناسی در وین تولید شده اند و البته از آنجا که روانشناسی جز علوم نرم است، حتما لایه غلیظی از فرهنگ وینی بخصوص طبقه متوسط اوائل قرن بیستم آن را به یدک می کشند. با مثال خانواده ادامه دادم و اینکه در اینجا بیشتر حرف بر سر این است که چگونه فرد در خانواده با محیط خود ارتباط بر قرار کند و فردیت و خواسته های فرد و نیاز فرد اولویت مطلق دارد و همه کوشش بر این است که تعادلی بین این فردیت های جمع شد ه در خانواده ایجاد شود در حالیکه در خانواده های ایرانی، بخصوص خانواده هایی که هنوز بطور مستقیم و غیر مستقیم از فرهنگ/های غربی اثر پذیر نشده اند، این خانواده و نیاز های خانواده و آبروی خانواده است که اقتدار دارد.هم قدرت از طریق فرهنگ مرد سالاری در آن نقشی اساسی دارد و هم عشق و محبتی که خانواده را با وجود تنشها و دعواها بهم پیوند می دهد و در حالی که این ابراز عشق و محبت در فرهنگ وینی بسیار کنترل/محدود شده است...و خلاصه اینکه نقطه شروع خانواده متوسط ایرانی بسیار از نقطه شروع خانواده اتریشی متفاوت است و تئوریهای روانشناسی برای کار برد داشتن نیاز به بومی شدن دارند و اینکه روانشناسی، ریاضیات نیست که در هر فرهنگ و جامعه ای دو دو تا بشود چهارتا.  حتما مخرج مشترک وسیعی وجود دارد و می دانم دارد ولی نقاط افتراق اصلا کم نیست.  خلاصه اینکه کار بسیاری باید.


۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

اولین خاطره من از کریسمس




اکتبر 1985 بود که بعد از دو ماه انتظار بهشت جهنمی در سویس به لندن رسیدم و حدود دو ماه سر خانواده خواهرم خراب شدم ولی چند هفته مونده به کریسمس، بکمک شوهر خواهرم  اتاقکی در ناحیه گرین فورد که نزدیک ایلینگ محل زندگی خواهرم در غرب لندن بود گرفتم.  یک پسر ایرانی هم که تازه از ایران رسیده بود اتاق دیگه رو که بزرگتر بود گرفت. 
با اینکه شاید از آن اتاق در انگلیس کوچکتر یافت نمی شد و بیشتر آن را یه تخت یک نفره و یک میز چسبیده به دیوار پر کرده بود بطوری که محل قدم زدن آن دو فققط دو قدم نیم طول داشت و یک قدم و نیم عرض، ولی سکوت و آرامشی که داشت برای مدتی جبران کمبود فضا را می کرد.

روزهای قبل از کریسمس مثل نوروز خودمان مغازه ها و فروشگاه ها رو به شلوغی بیشتر می رفت و کاملا میشد حس کرد که رفتار مردم مهربان تر شده و لبخندها بیشتر و طولانی تر و واقعی تر.  با خودم می گفتم که الان که در حال به پیشباز کریسمس رفتن هستند اینطوره پس کریسمس دیگه باید غوغا بشه.  با هم خونه ایرونی ام در این باره صحبت می کردیم و اینکه عید نوروز اینها کریسمشان است و چقدر رفتارها در خیابان و فروشگاه ها فرق کرده. 

خلاصه شب کریسمس رسید و تلویزیون 14 اینچی ام رو که روی میز گذاشته بودم روشن کردم و دیدم فیلم پشت فیلم و رقص پشت رقص و منهم که یه قرون انگلیسی بلد نبودم حسرت این رو می خوردم که کاش می فهمیدم راجع به چی حرف می زنند و علت اینهمه اشک و غم و خنده و خشم چیه.  اقلا یه فیلم از چارلی چاپلین هم پخش نمی کردند تا برای مدتی این مشکل زبان ندانی حل بشه.  بهر حال کم کم وقت خواب رسید و پیچ تلویزیون رو بستم و خوابیدم تا فردا صبح زود از خواب بیدار شم.  حدودای ساعت هفت هم خونگی ام رو از خواب بیدار کردم و ریشها رو زدم و بهترین و نوترین لباسی رو که داشتم تنم کردم و بعد از صبحونه حدود ساعت هشت صبح از خونه زدیم بیرون تا انگلیسی ها رو در روز اول نوروزشان ببینیم که چکار می کنند و چگونه رفتاری دارد و خلاصه همین چیزها.

از در خونه که اومدیم بیرون دیدیم پرنده پر نمی زنه و حتی صدای ماشینی هم بگوش نمی رسه و خیابون سوت و کوره.  گفتیم آهان حتما باید اینها را در خیابان اصلی و در مغازه ها و فروشگاهها دید و برای همین رفتیم به طرف خیابون اصلی محل که همیشه راه بندون داشت ولی حتی یه ماشین هم در خیابون ندیدیم و چراغ راهنمای چهاراه همینطوری  بیخودی و بدون هیچ منظوری برای خودش قرمز و سبز می شد.  تمام مغازه ها هم بسته بودند و از اتوبوسهای شهری هم هیچ خبری نبود و خلاصه پرنده پر نمی زد.  مات مونده بودیم که این دیگه چیه و اینکه قرار نبود که اینطوری بشه.  با این وجود به امید دیدن زندگی در خیابون حدود ده پونزده دقیقه بغل خیابون اصلی قدم زدیم ولی و حتی یک ماشینم در حال حرکت ندیدیم و کم کم متوجه شدیم که تنها موجودات دوپایی که در حال استفاده کردن از پیاده رو هستند ماییم و بس و با خودم گفتم که این ژیگول کردنمون برای هیچی بود؟  خلاصه پکر و با حالت ناباوری به خونه برگشتیم و این شد اولین تجربه شوکه آور ما از کریسمس.


بعدها بود که متوجه شدم که کریسمس در روز کریسمس فقط در خانه ها اتفاق می افتد و اصل بر این است که بچه ها در هر کجا که هستند روز کریسمس خود رو به خونه برسونند و در خونه بمونند و بخورند و بنوشند و فیلم نگاه کنند و ...بخوابند
خلاصه اینکه، چند روز کریسمس برای کسانی که خانواده ای ندارند که پیش آنها بروند تنهاترین روزهای سال است.

چرایی مصدق ستیزی مجید محمدی


دیشب با دوست عزیزی صحبت می کردم و می گفتم که در زبان انگلیسی معادل عبارت <بیوطن> وجود ندارد. در فرهنگ سیاسی ایران، کاربرد این عبارت بیشترین بار منفی را با خود بهمراه دارد. در کنار آن، در ایران قرن بیستم دو گفتمان وجود داشته اند که به علت ذوب شدن در اسطوره نوعی جهان وطنی، فاقد عرق ملی بوده اند، یکی جریان اسلامگرایی که با قلب معنی امت اسلام، آن را در برابر وطن دوستی قرار داد و آقای خمینی زبان آن شد و اعلام کرد که ملی گرایی خلاف اسلام است و مصدق مسلمان را نا مسلمان اعلام کرد. دیگری استالینیسم که گفتمان غالب رهبریت حزب توده شد و ملی گرایی را زاده گفتمانهای بورژوازی دانست و به نام جهان سوسیالیسم جهانی، روسیه را قلب سوسیالیسم جهانی اعلام و چنان در این کعبه ذوب شد که حتی خواستار دادن حق استحراج نفت شمال ایران به روسیه شد.
بیشتر جریانها ونخبه های سیاسی این دو جریان(البته نه همه و تعدادی اهل اندیشه و دارای عرق وطن را در میان این دو گروه می شناسم.) در رابطه با تحولاتی که منجر به سقوط شوروی و ظهور آمریکا به عنوان تنها ابر قدرت و ظهور و گسترش گفتمان جدیدی به نام جهانی شدن که کوشش داشت پوشش تئوریک این ظهور بود(یادمان باشد که جهانی شدن/Globalization نه به معنی برداشته شدن مرزها بلکه مرزها را به اختیار سرمایه داری جهانی در آوردن می باشد) شد براحتی پوشش گفتمان امت اسلامی و سوسیالیسم جهانی خود را با پوشش جهانی شدن عوض کردند چرا که در این تغییر هیچ نیازی به تغییر در اندیشه راهنما که همان اصالت دادن به قدرت و عمل از طریق قدرت بود نبود.
عملکرد دیگر این پوشش جدید این بود که برای بخدمت در آمدن بقدرت خارجی و نقش جاده صاف کن آن را بازی کردن و جیره خوار آنها شدن که نقض استقلال وطن و خیانت بوطن می باشد، توجیه ایجاد می کرد تا حدی که فعالان سیاسی که عمل سیاسی خود را بر اصل موازنه منفی و در نتیجه عمل در استقلال و نیز از طریق مردم تنظیم می کنند را ملی گرای سنتی! و در واقع امل خواندند.
عملکرد سیاسی کسانی مانند آقای مجید محمدی و دیگر همکارانش مانند آقایان محسن سازگارا، میر فطروس، عباس میلانی و...را اینگونه می شود فهمید. همه اینها از آغاز زندگی سیاسی خود را در درون گفتمانهایی شروع کردند که <بیوطن> بودن شرط ورودی به آن گفتمانها بوده است و در نتیجه یا ذوب شده در اسطوره خمینی بودند یا در اسطوره استالین و حال ذوب شده در اسطوره آمریکا چنانکه از پاپ کاتولیکتر شده و تعصبشان نسبت به ارباب بیش از خود ارباب می شود. این را بوضوح تمام در جریان انتشار بعضی از اسناد کودتای 28 مرداد در زمان خرداد و به تعویق انداختن بخش دیگر و عکس العمل آقای مجید محمدی( از کوششگران برای حمله نظامی آمریکا به ایران) می بینیم. خان می بخشد و کدخدا نمی بخشد. دولت آمریکا از طریق رئیس جمهور و وزیر خارجه، کلینتون و آلبرایت از نقش دولت آمریکا در کودتای 28 مرداد اظهار تاسف کرده و برای نشان دادن واقعی بودن این تاسف هزاران صفحه از اسناد سازمان سیا و نقش این سازمان در کودتا را منتشر کرد(وقتی این استاد منتشر شد من در اتاق تحقیق دانشگاهمان بودم و در جا حدود 3000 صفحه از این اسناد را پرینت گرفتم.) و حال آقای مجید محمدی، حقوق بگیر دستگاه سیاسی امریکا(چند سال پیش در نهایت بی اخلاقی در توجیه پول گرفتن خود نوشته بود که همه پول می گیرند.) مانند آقای میر فطروس(آقای محمد امینی در کتاب سوداگری با تاریخ، تحریفهای گسترده ایشان را کتاب <آسیب شناسی یک شکست> را مستند نشان داده اند.) پا را در یک کفش کرده اند که کودتا؟ چه کودتایی؟
پیشنهاد می کنم مقاله ایشان را بخوانید

انسان پایش را نباید کج بگذارد ولی اگر گذاشت و ترمز وجدان در او عمل نکرد تا اسفل السافلین خواهد رفت. آقای مجید محمدی بطور مکرر ثابت کرده اند که به این گروه تعلق دارند و از آمریکا ستیزی به ذوب شدن در آمریکا رسیده اند. درست مانند فرقه رجوی و اصلاح طلبان سابق و دخیل به ضریح کاخ سفید بسته های حاضر. البته این نه راهی طولانی که تنها یک قدم بیشتر نیست چرا که هیچ تغییری در اندیشه راهنما انجام نشده است و از آغاز این قدرت بوده است که برای ایشان اصالت داشته و تقدس و حال نیز. تنها این مصداق است که فرق کرده است چرا که وقتی که به قدرت اصالت داده شود، فرد به مانند کشتی بی لنگری می شود که جهت حرکت را باد قدرتی که در بادبان افتاده است تعیین می کند و فرداکه جهت باد عوض شود هیچ شک نکنید که ایشان و امثال ایشان در زیر علم آن قدرت سینه خواهند زد و حنجره خواهند درید و قلم خواهند شکست.

https://khodnevis.org/article/62626#.VJlWG_9o4
رضا پرچیزاده در این رابطه نوشت:
"
آمریکا دو رو دارد: یکی آن روی امپریالیستی و سرمایه‌داری و نژادپرستانه است که کسی نیست که درباره‌اش نداند؛ یکی آن روی دیگر که در دیسکورسِ سیاسی کمتر درباره‌اش می‌گویند و می‌نویسند. این رو با آن رو تضادهای فاحشی دارد. شاید یک بار مفصل و با جزئیاتِ تاریخی و تئوریک درباره‌ی آن رویش مقاله‌ای نوشتم، اما این مقاله‌ی اخیر مجید محمدی درباره کودتای ۲۸ مرداد - که روی سلطه جویانه آمریکا را به زشت‌ترین شکلِ ممکن ارائه می‌کند - مرا بر آن داشت تا چند کلمه‌ای درباره آن روی دیگر بنویسم تا بلکه بی‌انصافی نشده باشد. من خودم را آدمِ دنیادیده‌ای می‌دانم. بر حسبِ اجبار یا از روی علاقه به کشورهای زیادی سفر کرده‌ام و در جاهای مختلفی زندگی کرده‌ام. به جز این، به جهتِ دغدغه‌ی حرفه‌ای و از روی علاقه‌ی تحقیقی خود را با انواع و اقسامِ فرهنگها آشنا کرده‌ام. فرهنگ‌شناسی برای من تنها حرفه نیست، لذتی است عظیم. در میان تمامِ فرهنگهایی که می‌شناسم، هیچ‌کدام به اندازه فرهنگ آمریکایی لیبرال نیست. در بین مردمانی هم که می‌شناسم هیچ‌کدام - به طور کل - به اندازه آمریکایی‌ها خوش‌قلب و بامعرفت و آزادی‌خواه نیستند. حتی آن رِدنِک(red neck)های عقب‌افتاده‌ی سنتی/مذهبی‌شان هم آدمهای بامعرفتی هستند و پرنسیپهای باحالی دارند. اینکه این روی آمریکا را ما نمی‌بینیم، به جز اینکه آن روی دیگرش رویش سایه می‌اندازد، یک دلیلش عدمِ آشناییِ ما و عدمِ تلاشِ ما برای شناخت است. متاسفانه قدرتمداران هم از آنجایی که به نفعِ خودشان می‌بینند، به جای اینکه به شناخت کمک کنند، تلاش بر دیوسازی و بدین‌ترتیب جداسازی می‌کنند. این دنیا با دشمنی بهتر نمی‌شود. گرچه بعضی مواقع رفتارِ خصمانه اجتناب‌ناپذیر است، اما اصل باید تفاهم باشد. و قدرتمداران تفاهم را دوست ندارند. آنها می‌خواهند دیکته کنند. مراقب باشیم با طنابِ پوسیده‌ی امثال مجید محمدیِ نئوکان - که روی دیگرِ جمهوری اسلامی و کمونیستهاست - در چاه نرویم."

این یاداشت را در این رابطه برای ایشان فرستادم:
"
این تناقض از آنجا ناشی می شود که اقتصاد آمریکا/غرب بر سلطه بنا شده است و برای همین در همه کشورهای جهان برای خود(شرکتهای چند ملیتی خود) منافع قائل است. این دفاع از این منافع است که سبب کودتا کردن بر علیه دموکراسی در ایران و شیلی و...و می شود و این منافع است که از استبدادهای بس فاسد و سرکوبگری مانند عربستان و شیخهای خلیج فارس دفاع می کند و همکاری و چشم بر سرکوبها و نوع جدید برده داری(تمام شیخ نشینهای خلیج فارس بر برده داری جدید ساخته شده اند و مسئله فوتبال در قطر این واقعیت را تا حدی بر ملا کرده است.) و...و

خلاصه سیاست یک بام و دو هوا نتیجه این نوع رابطه می باشد. روی دیگر آمریکا همانطوری که شما اشاره کردید آزادیخواه بودن در صد بسیار بالایی از جامعه ملی و مدنی آن می باشد. البته نه اینکه این گفتمان کاملا مسلط باشد. قتلهای نژادی و تبرئه قاتلان نشان از این دارد که هنوز عنصر نژاد پرستی، برغم بیش از نیم قرن کوشش، بسیار فعال است و عمل می کند.

البته مشکلی جدی و روز افزون بین جامعه مدنی و دستگاه سیاسی آمریکا به علت قدرت فوق العاده لابیگری سیاسی - اقتصادی شرکتهای اقتصادی که حدود 400 نفر از آنها نیمی از ثروت آمریکا را در اختیار دارند و از طریق امپراطوری رسانه ای خود کوشش در شکل دادن به افکار عمومی در راستای نیاز خود دارند ایجاد شده است و اینکه جامعه می بیند که نفوذش بر تصمیمهای سیاسی روز بروز کم و کمتر می شود و این یکی از اصلی ترین علل کاهش شرکت کنندگان در انتخابات است. واکنش نوع دیگری که در سطح روشنفکران رو به افزایش است، کوشش در ایجاد دموکراسی رادیکال از طریق دور زدن لابی ها و شرکتهای اقتصادی می باشد.

رضا جان اگر موافق باشی کامنت شما را با کامنت خودم در بلاگم در رابطه با آقای مجید محمدی بگذارم.

۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه

پاسخ بنی صدر در رابطه با مصاحبه آیت الله منتظری با بی بی سی







زمانی که بی بی سی تبلیغ مصاحبه منتشر نشده ایت الله منتظری را با می کرد که در آن آقای منتظری در رابطه با طرح ولایت فقیه گفته بودند که ایشان و آقایان بهشتی و بنی صدر طرح را تعقیب می کردند و از آنجا که  بسیاری با مفهوم عبارت <تعقیب> کردن در این کانتکست آشنا نیستند و خصوص وقتی نام آقای بهشتی و بنی صدر در کنار هم گذاشته می شود این معنی می تواند در بعضی اذهان متبادر شود که این دو نفر این اصل را در قانون اساسی گنجانده اند.  بهمین علت بود که  قبل از پخش مصاحبه از بی بی سی درخواست کردم که تمامی مصاحبه با آقای منتظری را بی کم و کاست منتشر کنند.  درخواستی که بعد از انتشار به دیگر هموطنانم پیشنهاد کردم که آنها نیز خواستار انتشار قیچی نشده آقای منتظری بشوند.

از آنجا که مسئولان بی بی سی خوب می دانند که چنین منظوری از پخش یک سخن بریده ایشان می تواند به اذهان عده ای متبادر شود و با توجه به سیاست عمومی این تلویزیون که سانسور کامل جریان مصدقی استقلال و آزادی می باشد، است بار دیگر از بی بی سی می خواهم که مصاحبه قیچی نشده آیت الله منتظری بدون کم و کاست منتشر شود و باز به دیگر هموطنان پیشنهاد می کنم که همین درخواست را از بی بی سی بکنند.  

شک ندارم که مسئولان بی بی سی خاطرات آیت الله منتظری را خوانده اند و می دانند که ایشان گفته اند که بنی صدر با ولایت فقیه مخالف بود و هم چنین در مجلس کودتای 30 خرداد 60 می بینیم که یکی از اصلی ترین دلایل بی کفایتی بنی صدر را مخالفت او با ولایت فقیه اعلام کردند و از جمله معصومی، نماینده مجلس در آن مجلس می گوید:
"" بنی صدر در خبرگان بگوید من با 9دلیل با ولایت فقیه مخالف هستم. چون او نه فقه را فهمیده ونه فقیه رامی شناسد وبه دموكراسی ایمان آورده و لذا بعد از انتخاب به ریاست جمهور تكیه او تنها بر یازده میلیون رای است. بنی صدر با قبول دموکراسی غربی ولایت فقیه را نفی می کند."
حساسیت رژیم به این 9 دلیل که آقای معصومی می گوید باعث شد که در انتشار مذاکرات مجلس خبرگان قانون اساسی این قسمت سانسور شده است.   

و یا اینکه این مسئولان بی بی سی حتما کتاب اولین رئیس جمهور را که مصاحبه با نامزدهای اصلی ریاست جمهوری در زمان نامزدی انجام شد را خوانده اند که در اینمورد از بنی صدر سوال می شود:
""بنی صدر ( از من سوال می کنند)...مخالف ولایت فقیه بودید. درست است؟ همین را می گویند دیگر.
محمد جواد مظفر(خبر نگار): بله
بنی صدر: خیلی خوب. آقای جلال فارسی توی همین راهرو ( آقای چمران شده بود وزیر دفاع) آمد گفت با این حکومت و با این وزیر و با این چیزها، من معتقد شده ام که { به} هیچ {وجه} نباید زیر بار ولایت فقیه رفت. خوب حالا ایشان دو آتشه طرفدارند. من این بد اخلاقیها را ندارم. من با استبداد مخالفم، { چه} از فقیه { و چه} از خدا. مخالفم." (مظفر، محمد جواد؛ اولین رئیس جمهور، تهران: انتشارات کویر 1378. ص 91 )

در این کانتکست معنی تعقیب کردن ولایت فقیه از طرف بنی صدر در مجلس خبرگان در مقابل تعقیب کردن آقای بهشتی که سعی در حقنه آن به قانون اساسی بود و در این طریق در پی استقرار ایجاد "دیکتاتوری صلحا" و بنا بر قولی دیگر ایشان "دیکتاتوری ملی" (دکتر غلام علی صفاریان و مهندس معتمد دزفولی: " سقوط دولت بازرگان،" 1382 ص 143 و 329 ) بود قرار می گیرد.  چرا که هر دو در تعقیب اصل ولایت فقیه هستند ولی یکی در پی بی یال و دم و اشکم کردن آن است و دیگری در پی مطلقه کردن آن.

در این رابطه از بنی صدر در باره <تعقیب> کردنی که آقای منتظری گفتند سوال کردم و ایشان پاسخ دادند. البته قبل از خواندن پاسخ سوالی دیگر که در رابطه با مصاحبه بی بی سی در نظر می آید این است که با وجودی که از ایشان در مورد تمام حوادث مهم انقلاب سوال شد، چگونه است که در مورد بر کناری اولین رئیس جمهور که رهبران حزب جمهوری آن را انقلاب سوم خواندند(اشغال سفارت آمریکا انقلاب دوم خوانده شد.) هیچ گونه سوالی از ایشان بعمل نیامد؟  یا اینکه سوال شد و از آنجا که پاسخ مطابق میل مدیران بی بی سی نبود پخش نشد؟  اینهم یکی دیگر از دلایلی می باشد که باید خواهان پخش بی کم و کاست مصاحبه ایشان شد.

و اما پاسخ بنی صدر:

" از اتفاق همان قسمت هم تصدیق بنی صدر است. تعقیب می کردیم معنایش این نیست که موافق بودیم. معنایش همان است که بنی صدر گفته بود: آقای منتظری باتفاق حسن آیت متنی را منتشر کرده بود و برای فقیه 16 اختیار قائل شده بود. پس از آنکه با اصل ولایت فقیه به 9 دلیل مخالفت کردم واصل تصویب شد. باتفاق آقای طالقانی و دیگرمخالفان اصل ولایت فقیه جلسه کردیم. پیشنهاد صدور اعلامیه و استعفاء کردم. آقای طالقانی گفت: چماق آقای خمینی بر سرمان وارد میشود و همین 16 اختیار را هم به فقیه می دهند و دیکتاتوری خود را بر قرار می کنند. قرار شد بمانیم و بایستیم. متأسفانه بنی صدر تنها ایستاد. آقای طالقانی هم از دنیا رفت. نزد آقای منتظری رفتم و پس از گفتگو به نظارت فقیه راضی شد. در متن 110 آن قسمت از فرماندهی کل قوا هم نبود. در جلسه عمومی، آقای حسن آیت گفت: این که شد شیر بی یال و دم و اشکم. فرماندهی کل قوا را به فقیه بدهیم. کشماکش بسیار شد و نتیجه بخشی از فرماندهی کل قوا که نصب چند مقام بود را به «رهبر» دادند. هرگاه قرار می شد آقای خمینی به نظارت بسنده می کرد فاجعه ای که بار آمد بار نمی آمد. در ضمن، آقای منتظری مرتب میگفته است بنی صدر می گفت این بلاها سرمان می آید و ما گوش نمی کردیم.  چون بر او معلوم شد که حق با بنی صدر بود و ولایت فقیه آورد بر سر او آنچه را آورد، بعدها گفت: ولایت مطلقه فقیه از مصادیق شرک است.
اقای بهشتی هم با آنکه در شورای انقلاب با پیش نویس موافقت کرد در آن مجلس طرفدار ولایت فقیه شده بود و می خواست تفویض اختیارات هم گنجانده شود. وگفته شد قانون اساسی را لباسی به قامت خود می نویسد.
ایام بکام

۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه

بیاد برادرم مسعود


دیروز سی و ششمین سالگرد شهادت برادرم مسعود، اولین شهید غرب تهران، در جریان انقلاب بدست لباس شخصی های رژیم سلطنتی در سلسبیل بود. شاید حدود یکهفته قبل از شهادتش و زمانی که از ارتش فراری شده و برای دیداری سریع به خانه آمده بودم، در اتاق کوچک طبقه پایین در حالیکه ایستاده بودیم نگاهی چون سبک بالانی که آماده سفر شده اند بمن انداخت و گفت:"تو نویسنده خواهی شد و وصیتم به تو این است که وقتی شهید شدم بنویس که، چی بودم و چی شدم." سی و شش سال گذشته است و هنوز در خود توان آن را ندیده ام که تحول عظیمی را که از آنی که بود به آنی که شد بر قلم آوردم چرا که شگفت انگیز ترین داستان تحول نسلی است که دیگر حقارت زندگی در استبداد را بر نتافت و عزم کرد تا زندگی را در آزدای و کرامت و حقوق معنی کند. ولی نازنین برادر، که وقتی گلوله قلبش را شکافت و بر زانو افتاد با لبخند و چشمان باز زمین را بوسید، نیک می داند که می دانم که شیران کشته نشدند تا کفتارها میراث خوار آنها شوند و نیک می داند که تا نفس دارم راه او و دیگر آزادگانی که بر استبداد نه گفتند را ادامه تا بالاخره بعد از 120 سال مبارزه نسلها، جمهوری شهروندان مستقر و صاحب نظامی شویم که در خدمت کرامت و حقوق انسانی و ملی تمامی ساکنان ایران زمین باشد.
مصاحبه نازنین مادرم سالی قبل پیوستن به مسعود. تا پا داشت حتی یک روز جمعه، بهشت زهرا او را بدون خود ندید:
https://www.youtube.com/watch?v=AALCeGOsUjY

۱۳۹۳ آذر ۲۴, دوشنبه

یاداشت دوستی در رابطه با اباذری


بعد از انتشار نقد چند روز قبل از سخنرانی دکتر اباذری، یکی از دوستان فاضل اینجانب یاداشت زیر را برایم فرستاد و از آنجا که دیدم بکار غنی کردن گفتگو در مورد این موضوع می آید از او اجازه گرفته و در اینجا منتشر می کنم:

محمود جان  سلام

استاد شما هستید که ماشاء الله هم« خوانده» اید و هم تیز بین .

نکته ای را که در سطور آخر یادداشتت ، به آن اشاره کرده بود ی ، از قضا ، من هم چند روز قبل ( پس از گوش دادن به سخنان آقای اباذری ) با دوستی درمیان گذاشتم.
اگر بحث بر سر فاشیسمی باشد که در ایتالیای موسولینی و آلمان هیتلری رخ داده است ، هشدارآقای اباذری ، کاملاَ بی جا و مصداق قیاس مع الفارغ است. فاشیسمی از آن دست ، نیازمند به زمینه هایی است  که  ( به گمان من ) در ایران مهیا نیست ( البته با فرض این که تاریخ ، تکرار پذیر باشد  ) .
حرف هایی از نوع « شئی شدگی و آگاهی پرولتاریا» ( که لوکاچ در کتاب« تاریخ و آگاهی طبقاتی» مطرح کرد ) یا،  « بت وارگی کالایی » ، که مارکس در کتاب سرمایه به آن می پردازد و یا  « از خود بیگانگی » و ... را با هیچ سریشی نمی توان به ایران اسلامی ما چسباند.
بحث « صنعت هنر » نیز، که اساس حرف های هورکهایمر و آدرنو و  ... در « نظریۀ انتقادی » شان  است ، گمان نمی کنم در مورد ایران مصداق داشته باشد. این دو تن در کتاب دیالکتیک روشنگری ،  می گویند که « روشنگری» ( Aufklärung )   نمی توانست به آشویتس منجر نشود. و از این منظرو  با این ادعا ، کل  پروسۀ مدرنیته و دستاوردهایش را زیر سئوال می برند.
چنین ادعایی، ممکن است در دفاع از رسالۀ «غربزدگی ِ» مرحوم آل احمد و یا در ربط با حرف هایی که دکتر شریعتی در نقد ِغرب ِ سرمایه داری می زند( کم و بیش ) به کار آید.اما  ، ربط دادن آن  به  مرحوم پاشانی ( به بهانۀ پوپولیزم و هنر مبتذل ... ) چیزی جز ارعاب شنونده و ژِست روشنفکری نیست.
واقعیت این است که پدیدۀ « پاشائی » ، رویداد غیر مترقبه و عجیبی نبوده است. ما ایرانی ها ( به خصوص نسل جوان)  دهه هاست که چهار نعل به سوی غربی شدن پیش می رویم ، و در این میان ، اگر جای دریغ و تأسفی هم باشد ، در این است که ما ، عموماَ  به پائین ترین سطح تولیدات فرهنگی و مدنیت نوین غرب نظر داشته ایم. بازتاب چنین رویکردی ، در ادبیات ما قابل مشاهده است. در نمایشنامۀ « جعفرخان از فرنگ برگشته » نوشتۀ حسن مقدم  ، در « تسخیر تمدن فرنگی» ، نوشتۀ سید فخرالدین شادمان ، در رسالۀ معروف «غربزدگی»  و در کتاب « ما و راه دشوار تجدد »، از دکتر داوری و ...
واقعیت آن است ، از غربی شدن گریزی نیست؛ همانگونه که احمد فردید ( به اعتراض ) می گوید : « صدر تاریخ ما ، ذیل تاریخ غرب است». 
به هر حال ( به نظر من )  جلوه ای از پوپولیزم ، شاید همان کاری است که آقای دکتر اباذری می کند. مگر چند نفر از مخاطبین ایشان در آن جلسه، از « مکتب فرانکفورت » و « نظریه انتقادی» آن  اطلاع دارند؟
اما، در مورد پسر ِ باهوش ِ ! آقای جلایی پور :
 مهم این است که حرف های درست ِ تو ، به جامعه روشنفکری ایران راه  یابد . حالا ، در چه نوشته ای و از زبان چه کسی ، گمان نمی کنم زیاد مهم باشد.
این را هم بگویم که ، در این سال ها ( در بین برخی اهالی فکر و فرهنگ ِ بی بهره از اخلاق روشنفکری ) رسم شده است که تأملات دیگران را(  به نام خود ) به خلق الله حُقنه کنند.