۱۳۹۴ تیر ۲۲, دوشنبه

In Greece, Germany buried the project of Europe



The European Union was founded in order to put an end to the political and economical problems which had engulfed Europe in constant cycles of war and peace and culminated in the two world wars.  The intention was to replace rivalry and attempts for domination with cooperation and harmony among nation-states.  The left-leaning founders of the EU made a good and promising start, as the democratic principles found their place in European laws that would coordinate the states’ relationships. 
Then the Euro currency was introduced to remove internal barriers for turning EU countries into a single giant market and to rival the dollar as an international currency with systematic positional advantage.  For that to work, however, EU countries have had to let go of much of their economic sovereignty to have shared sovereignty over the currency.  The European Central Bank was established to control the value of the currency, mainly through interest rates.  Nevertheless, it soon became clear that the sovereignty lost by weaker EU economies was in effect gained by the strongest: Germany and France.  Although the EU had a democratic structure, laws and procedures, it became clear who the real bosses were, and that as an unwritten rule all the EU countries were toeing the line.
From the beginning it was clear that the joint leaders were not equal; Germany has a stronger economy and France, while keeping a facade of equal leadership, has had to play the junior role in this power sharing.  As the German economy grew stronger, mainly as a result of controlling the Euro, France’s became weaker but resisted operating within Germany’s economic rules. Germany realized that its junior partner was becoming more a source of irritation than a co-operator.  
The main source of irritation, however, came from the EU project itself. Its initial goals of cooperation and harmony came up against the gradual domination of neo-liberal ideology, which were transforming  the project into one of Germany’s domination over Europe.  In it, Germany saw Greece’s mismanaged and corrupt economy, which was robbed for the foreseeable future of all hope for recovery as a result of the imposition of five years of severe austerity, as an opportunity to teach the rest of the EU – and primarily France – a lesson in not stepping outside of what the German government dictates.  In other words, the German government has decided that it does not need partners anymore and can become the sole master of Europe on its own terms.  In that sense, Yanis Faroufakis, the combative former Greece finance minister who was forced to resign, was right when he wrote that the German finance minister(Schäuble) wants Greece to be pushed out of the single currency to put the fear of God into the French and have them accept his model of a disciplinarian eurozone.”(1)
However, it seems that the actual explanation goes much deeper, since Germany not only wants to force this model of a disciplinarian eurozone, but, as the rule of domination dictates, needs to turn France and other EU countries.  In other words, it wants the Euro to do what the German tanks could not do in WW2.
Like in other empires, there is a Roman belief that in order for domination to work, the dominated have to be humiliated and internalize their humiliation so that when power over others turns into domination, the imperial power should feel safe in its position.  This is what Germany is trying to do to Greece.  This is why Paul Krugman, the Nobel-prize winning economist, wrote that the creditors’ demand on Greece went beyond harshness into pure vindictiveness, [leading to the] complete destruction of national sovereignty [with ] no hope of relief.” And added:
““It’s a grotesque betrayal of everything the European project was supposed to stand for.”(2)
Thousands of twitters described the German action as a coup.
One financial analyst among others described it as the deal was worse than 1919 Treaty of Versailles, when after Germany’s defeat the country was deeply humiliated, and this provided the precondition for the rise of Hitler.
Whether Germany will be successful in dominating Europe depends on the amount of resistance to this attempt.  However, one thing from now on is clear: the EU project is being mortally wounded by one of its main founders and has lost its ethical legitimacy.  Can it be salvaged? It all depends on the amount of resistance which the progressive forces which still believe in the dream of the EU can offer. 

  1. http://www.theguardian.com/business/2015/jul/13/athens-and-eurozone-agree-bailout-deal-for-greece
  2. http://krugman.blogs.nytimes.com/2015/07/12/killing-the-european-project/?_r=2
  3. http://www.theguardian.com/business/2015/jul/13/thisisacoup-germany-faces-backlash-over-tough-greece-bailout-demands
  4. http://www.theguardian.com/business/2015/jul/13/athens-and-eurozone-agree-bailout-deal-for-greece

۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه

تفاوت قدرت و سلطه در نظریات میشل فوکو



یکی از دوستان  حقوقدان اهل فلسفه، در رابطه با نظرات فوکو در رابطعه با تفاوت <قدرت> و <سلطه> در نظریات او، مطلب کوتاه و جالب و فشرده او را برای من و چند دوست دیگر فرستاد(اول باید معذرت بخواهم که فرمت آن درست نیست.  کوششم در تنظیم کردن آن به جایی نرسید.  بعضی از فرمتها که فرستنده در آمریکای جنوبی است واقعا جالب :) است و انگار در آنطرف دنیا بودن روی فرمتها هم اثر گذاشته است.) :

> از نظر فوکو رابطه قدرت، ویژگی‌های مشخصی دارد. مهم‌ترین شاخصه آن، نابرابری

است. اما فراتر از این، رابطه قدرت، متحرک، انعطاف‌پذیر و تغییرپذیر است و

> ساختار ثابتی ندارد.

اما مهم‌ترین ویژگی رابطه قدرت، ناشی از اینکه قدرت بر عمل «دیگری» اعمال

> می‌شود این است که قدرت در «دیگری» مقاومت برمی‌انگیزد. این به‌معنای ملازمه

> قدرت و آزادی از نظر فوکو است. می‌نویسد: «وقتی ما اِعمال قدرت را به‌عنوان

> شیوه انجام عمل بر روی اعمال دیگران تعریف می‌کنیم و این اِعمال را با رجوع به

> مفهوم «حکومتِ» افرادی بر افراد دیگر، در گسترده‌ترین معنای آن توصیف

> می‌نماییم، عنصر مهمی را وارد بحث می‌کنیم و آن آزادی است». (فوکو، ١٣٧٦، ٣٥٩)

> همچنان‌که می‌گوید: «رابطه قدرت ایجاب می‌کند که... هر دو طرف از درجه‌ای از

> آزادی برخوردار باشند... یعنی رابطه‌های قدرت همواره امکان مقاومت را در خود

> دارند. اگر امکان مقاومت در شکل استفاده از زور و جنگ و توسل به خدعه و یا هر

> وسیله‌ای که بتواند رابطه قدرت را معکوس کند، وجود نداشته باشد دیگر نمی‌توان

> از رابطه قدرت صحبت کرد». (حقیقی، ١٣٧٩، ٢٢٩) از نظر وی، اگر در رابطه‌ای

> نابرابر، «قدرت» به‌گونه‌ای اِعمال شود که امکان مقاومت «دیگری» حذف یا

> غیرمحتمل شود این رابطه، رابطه قدرت نیست، رابطه سلطه است.

در سنجش تفاوت قدرت و سلطه در آرای فوکو می‌توان به این نظر او توجه کرد که:

> «قدرت چیزی بیش از نوع معینی رابطه بین افراد نیست... ویژگی‌ قدرت این است که

> بعضی از افراد می‌توانند کمابیش تمام رفتار دیگران را تعیین کنند، ولی نه‌

> به‌طور جامع و مانع یا به الزام و اجبار. کسی که او را زنجیر کرده‌اند و کتک

> می‌زنند تابع زوری است که بر او اِعمال می‌شود، نه تابع قدرت... قدرت به‌شرطی

> می‌تواند افراد را تابع حکومت کند که او آزاد بماند، هرقدر هم آزادی‌اش مختصر

> باشد. بدون وجود بالقوه سرپیچی یا شورش، قدرت وجود ندارد». (فوکو،‌١٣٧٤، ١٠٥)

> وقتی در ارتباطی قرار گیریم که در آن، به‌علت عمل زور و خشونت، امکان مقاومت یا

> سرپیچی برای‌مان وجود نداشته یا بسیار نامتحمل باشد با قدرت سروکار نداریم،

> سروکارمان با سلطه است.

سلطه وضعیتی است برای تحت نظارت قراردادن و به‌اختیاردرآوردن خودِ دیگری و نه

> صرفا عمل او. همین تمایز سلطه و قدرت معرف ویژگی‌های متفاوت و گاه متضاد آنها

> است. برای نمونه ارتباط سلطه مبتنی‌ بر اجبار و ارعاب است؛ ارتباطی است یک‌سویه

> و ثابت، ایستا و انعطاف‌ناپذیر. سلطه برخلاف قدرت، مستقیما و بی‌واسطه اِعمال

> می‌شود. فوکو تمایز قدرت و سلطه را ازجمله در این مثال بیان می‌کند که در

> سده‌های هجدهم و نوزدهم در اروپا «حق گزینش زنان بسیار محدود بود: آنها

> می‌توانستند همسرشان را فریب دهند، از او پول بدزدند یا از تمکین به او سر باز

> زنند. با‌این‌حال، از آنجاکه این گزینش‌ها در نهایت امکان معکوس‌کردن رابطه

> قدرت را به زنان نمی‌داد، زنان [به‌رغم این گزینش‌ها] زیر سلطه بودند». (حقیقی،

> ١٣٧٩، ٢٢٩) نکته بسیار مهم این است که از نظر فوکو ارتباط سلطه مبتنی بر دشمن

> است، به این معنی که میان دو سوی سلطه‌گر و تحت سلطه همواره دشمنی وجود دارد.

> او ارتباط مبتنی بر دشمن سلطه‌گرانه را درخصوص ساختار سیاسی با مفهوم «تهاجم»

> مشخص می‌کند. می‌نویسد: «سلطه وضعیت استراتژیکی کم‌وبیش مسلم‌انگاشته‌شده‌ای

> است که به‌واسطه برخوردهای درازمدت میان دشمنان تحکیم‌ یافته است. واقعیت سلطه

> ممکن است تنها اقتباسی از مکانیسم قدرت حاصله از برخورد و تبعات آن باشد (مثل

> ساختار سیاسی ناشی از تهاجم)». (فوکو، ١٣٧٦، ٣٦٥
در پاسخ، یاداشت کوتاه زیر را فرستادم:

چقدر جذب هوش و شعور و علم فوکو هستم.در اینجا بنظر می رسد که فوکو به یک مسئله
> توجه نکرده است وقتی می گوید:"نکته بسیار مهم این است که از نظر فوکو ارتباط

> سلطه مبتنی بر دشمن است، به این معنی که میان دو سوی سلطه‌گر و تحت سلطه همواره

> دشمنی وجود دارد."  
چرا که همیشه اینگونه نیست.  گروه های اجتماعی/فکری/فردی
> وجود دارند که نه تنها با زیر سلطه قرار گرفتن مشکلی ندارند، بلکه بگونه ای

> فعال خواهان این هستند که زیر سلطه قرار گیرند و سلطه گر را مدل ایده آل می

> دانند و پرستش می کنند.  بسیاری از کارهای فرانس فانون نظر به اینگونه طرز فکر

> و افراد دارد.  در ایران خودمان بسیاری آز آنها را که ذوب ولایت مطلقه غرب شده

> اند در میان اصلاح طلبان و بسیاری دیگر از گروه ها می بینیم.  اکثریت کسانی که

> در آمریکا و... دخیل به ضریح کاخ سفید بسته اند از این دسته هستند.

در این رابطه دوست فیلسوفی نظر خود را فرستاد:

با سلام به دوستان بعد از مدتها
حرف محمود مغایرتی با نظر فوکو ندارد. اگر خوب حرف فوکو را متوجه بشیم
میان این دو نظر تفاوتی وجود ندارد. در مجموع چند مسئله را در باره فوکو
به فهرست می گم که دقیق و ساده سخن او دریافت شود
1-    فوکو در آثار اولیه خود از قدرت سخن می گفت و تمایزی میان قدرت و سلطه

قائل نبود. در آثار بعدی بود میان این دو جدایی قائل شد. در آثار بعدی
گفت هر جا که قدرت وجود دارد مقاومت خاص خود را پدید می آورد و جایی که
مقاومت صورت نگیرد رابطه قدرت به رابطه سلطه تبدیل می شود. مثل رابطه
ارباب و رعیت و یا رابطه میان برده دار و برده. رابطه سلطه رابطه بردگی
است. زیرا برده هیچ مقاومتی در برابر برده دار انجام نمی دهد. حالا چرا
مقاومت صورت نمی گیرد؟
2-    رابطه سلطه اعمال زور یا قدرت بر خویشتن افراد است. مانند بسیاری از

رابطه های زناشویی که زن پذیرفته که مادون مرد است و خویشتن او در مهار و
سلطه مرد قرار دارد. برده دار هم به همین ترتیب به دلیل ذات و شآن متفاوت
طبقاتی بر بردگان مسلط می شوند. و برده ها هم به این شآن تصدیق دارند و
لذا مقاومتی انجام نمی دهند.
3-    رابطه قدرت بر عمل دیگری اعمال می شود. وقتی این قدرت خویشتن دیگری را

متقاعد نکرده و بر عمل او انجام شود، مقاومت صورت می گیرد. مثل اینکه می
گوئیم پا رو دمب سگ گذاشتن. یا بگوئیم اون روی سگ فلانی را بالا نیار.
اون روی سگ را بالا نیاوردن یا پا روی دمب سگ نگذاشتن، یعنی اعمال زور و
قدرت روی عمل دیگری است. از همین روست که باید منتظر مقاومت باشیم.
4-    تفاوت دیگر رابطه قدرت و رابطه سلطه این است که شما وقتی در رابطه

سلطه خویشتن دیگری را به مهار و سلطه خود در می آورید، این سلطه بدون
وجود یک دشمن یا طرف سومی که طرف سلطه را از آن بترساند، ادامه پیدا نمی
کند. مثلا دیکتاتورها کوشش دارند روی اعمال دیگران زور اعمال کنند و خیلی
این کار را با استفاده از دشمن ممکن است انجام ندهند. اما دیکتاتورهای
توتالیتر چون با نفس و خویشتن دیگری یا جامعه روبرو هستند، ادامه سلطه
منوط به پدید آمدن یک دشمن  و ایجاد یک دشمنی است. معنی دشمنی این نیست
که طرفی که سلطه را بر نفس خود پذیرفته با سلطه گر دشمنی دارد. چنانچه
محمود فکر می کند. معنی آن این است طرف سومی به عنوان دشمن وجود دارد.
رابطه غرب پرستان با غرب یک رابطه سلطه است، طرف سوم که دشمن است، می
تواند فرهنگ و مذهب و داشته های خودی و یا تروریسم و بنیادگرایی باشد.
5-    در مجموع فوکو وقتی به آزادی می رسد آزادی را از مشتقات قدرت می

شناسد. به عبارتی برای آزادی اصالت واقعی قائل نیست. یعنی همانطور که
قدرت مقاومت ایجاد می کند، آزادی هم ایجاد می کند. به عبارتی آزادی از دل
قدرت به جود می آید. این دیدگاه همان دیدگاه دیالکتیکی فوکو است که تآثیر
اندیشه های مارکسیستی است.
شاد باشید

۱۳۹۴ تیر ۱۴, یکشنبه

Greece says NO to EU blackmail



The global economic meltdown began in 2008 ago as a result of neo-liberal policies of banking deregulation which provided conditions for their reckless gambling and the creation of ‘casino capitalism’. However, the western governments decided they should not let the banks pay the price for their recklessness by going bankrupt.  The governments argued the banks were ‘too big to fail’, and a few trillion dollars from national savings were poured into them.  This created another crisis – a socio-economic crisis – since that money had to be retrieved.  This process of retrieval targeted ordinary people who had played no role in the financial meltdown.  But the World Bank and IMF decided to impose a policy of ‘austerity’ on them, and this led to the impoverishment of the middle and working classes and the gradual dismemberment of the welfare system, which further impoverished the already poor.
Greece was the first victim of such a policy in Europe and five brutal years of austerity only ensured that the country could never have a chance to stand on its own feet.  The victory of Syriza, the left-wing party that committed itself to resisting austerity replacing it with policies of growth was the Greek people’s response to austerity. 

This was an anomaly in the EU’s policy of austerity.  Hence, in order to nip the bud so other peripheral EU countries like Spain, Portugal and Ireland do not use Greece as a model to follow, the decided to force Syriza to bow to the demands of Brussels (read: wild capitalism). In response, Syriza called for a referendum on whether Greece should accept the suggested austerity package. The EU, primarily Germany (a country which has benefitted enormously from the Eurozone) decided to go for regime change and cut the flow of capital into Greece. This forced the government to close the banks across the country and ration the amount of money people can withdraw from their savings.  The EU also resorted to massive fear tactics in other spheres, predicting a nightmare scenario for the Greek people should they say NO. In other words, short of military intervention, the EU used all anti-democratic at its disposal in order to blackmail the Greek people.

Despite this, the majority of courageous Greek people voted NO to blackmail.  We don’t know what is going to happen next, but whatever happens, the NO vote has massively boosted the morale of other people in other countries who are in their daily lives paying the price of casino capitalism, which through crisis and out of crisis has made ginormous fortunes.  The NO in Greece tells us that the country, more than ever, values its independence and realizes that without independence it will be only a third-rate vassal of “core” countries like Germany.  


The whole world should look at Greece. It is here where the fight-back against savage neo-liberal policies begins and we should do our utmost to support them.

۱۳۹۴ تیر ۱۱, پنجشنبه

در آینه یونان: اتحادیه اروپا، دموکراسی را مورد حمله قرار داده است



رودرویی یونان و اتحادیه اروپا برهبری آلمان، برخورد اقتصاد عدالت گستر و اقتصاد فقر گستر نئو لیبرالیزم است.  قرار بود در اقتصاد نئو لیبرال، ثروت جمع شده در بالا قطره قطره به پایین سرازیر شده و در جامعه، جاری شود.  در عمل، قضیه عکس شد و به این معنی که ثروتی که به بالا انتقال یافت، اول، در همان بالا ماند و بعد از شروع بحران اقتصادی (که نتیجه سرمایه داری قمار باز و مصرفی بود.) این ثروت طبقات پایین و متوسط است که با ایجاد بحران اقتصادی با دستگاه مکنده  ای که دولتهای غربی در اختیار ثروتمندترین گذاشتند، بقیمت هر چه فقیر تر شدن این طبقات بطرف بالا حرکت کرد( برای مثال،بطوری که در طول این 5 سالی که از بحران اقتصادی می گذرد، در انگلستان ثروت 400 نفر از ثروتمند ترین دو برابر شد و معادل کل ثروت 40 درصد جامعه در دهکهای پایینی.)
راه حل سیاست ریاضت اقتصادی نه با هدف حل بحران بنحوی عادلانه، بلکه با هدف هر چه ثروتمندتر شدن طبقه بسیار ثروتمند به طبقات متوسط و فقیر تحمیل شد و یونان کشوری بود که از این سیاست بیشترین صدمات را دید.  حزب چپ سیریزا که برنامه رشد در مقابل ریاضت را معرفی کرد، پاسخ جامعه یونان به سیاست جنایتکارانه ریاضت اقتصادی بود.

پاسخ اتحادیه اروپا، کوششی است بسیار وسیع برای در نطفه خفه کردن این برنامه است و در نتیجه  برنامه گسترده ای را طریق ایجاد جو ترور و وحشت(برای مثال، جریانی پولی را بنا بر قانون اتحادیه وظیفه داشته در بانکها ادامه دهد قطع کرده و در نتیجه دولت را مجبور به جیره بندی برداشت پول کرده است.) ایجاد کرده است تا در رفراندم یونان، اکثریت مردم از وحشت، رای آری به ریاضت اقتصادی بدهند و اینگونه مانع شود که کشورهایی مانند اسپانیا و ایرلند و...و از یونان به عنوان مدلی برای مقاومت استفاده کنند.

در واقع در حال حاضر، در رابطه با مسئله یونان و رفراندم، نظام توتالیتر نئو لیبرایسم بر ضد دموکراسی شمشیر را از رو بسته است و اتحادیه اروپا و بخصوص دولت آلمان و باز بخصوص صدر اعظم مرکل را بکار گرفته است.

در آینه یونان، بوضوح و شفافیت کامل می شود دید که نظامهای لیبرال، همانگونه که تاریخ لیبرالیسم می گوید، هیچ باور اصیل و واقعی به دموکراسی و حکومت مردم ندارند و به همین جهت هر گاه  تضاد بین دموکراسی و منافع این نظام ایجاد شود، دموکراسی و اصول و قواعد و نرمهای آن را نقض می کنند

در حال حاضر بوضوح می بینم که اتحادیه اروپا قصد تغییر رژیم را در یونان دارد و اگر چه فعلا توانا با این تغییر از طریق مداخله نظامی نیست ولی از تمامی دیگر امکانات اقتصادی، پروپاگاندایی و سیاسی برای ایجاد جو ترور و وحشت در میان رای دهندگان یونانی می کند تا از طریق ایجاد وحشت آنها را به زانو در آورد تا دیگر هیچ کشوری یجرئت نکند از خط و دستور و اوامر نظام اقتصادی اتحایده خارج شود.

نتیجه رفراندم هر چه باشد، از الان این روشن شده است که اتحایده اروپا، در حال تیشه زدن به پایه دموکراتیکی که ایجاد شده بود می باشد و روز بروز بیشتر این اقتدار سرمایه داری نئو لیبرال است که می گوید که صاحب خانه اوست و تا زمانی به ارزشها و قواعد و نرمهای دموکراتیک اجر می گذارد که رای دهندگان به آنچه که او می خواهد رای دهند.


امید است که اکثریت جامعه ملی یونان اجازه ندهند که از روی ترس و وحشت رای دهند و با بیاد آوردن غرور انسانی و ملی خود با گفتن نه، وضعیت و فضایی را ایجاد کنند تا دیگر کشورهای جنوب و نیز جریانهای مترقی در کشورهای شما اتحایده به آنها بپیوندند و در نتیجه و بتدریج، کشتی را ناخدایی دیگر بیاید.