۱۳۹۷ خرداد ۴, جمعه

فرهنگ انسانی و آزادگی را در یابیم.






ناستالژی دوران نوجوونی ما رو به طرف این دوره برد و فیلم کوچه مردهای فردین.  در جایی در یکی از شبهای گرم تابستون و تاریک روشنی کوچه، برای بهترین دوستش آوازی از دوستی می خونه که این قسمتش باز دوباره یاد آوری فرهنگ مستمر عیاری که در حال حاضر به نفس نفس افتاده است، انداخت:

"دشمنی وقتی ز دل نور محبت میبره / رنگ آفتاب میپره... رنگ آفتاب میپره"

بدون اینکه بدونم، بیشتر از کودکی با این فرهنگ از طریق داستانهای مادرم بزرگ شدم.  داستانی که از همون اول سخت در حافظه و دلم جا گرفت، داستان پدر پدر بزرگم که از بیک های کنگاور بود انداخت.  می گفت که شبی در حالیکه با همسرش در اتاق خوابیده بوده، دزدی وارد اتاق شده و وقتی که دیده که پای برهنه همسرش از لحاف بیرون افتاده، به آرامی  لحاف را روی پای همسر بر می گرداند و بعد به سراغ دزدیدن اسباب اثاثیه اتاق می رود.  پدر بزرگش که از بدو ورود دزد از خواب بیدار شده بود و خود را به خواب زده بود و همه چیز را دیده بود، در اینموقع از جا می پرد و دزد را می گیرد و به زمین می اندازد. 

در آنجا، در حالیکه دزد از ترس به نفس نفس افتاده بود، از او سوال می کند که چرا لحاف را روی پای همسرش کشید؟ دزد پاسخ می دهد که:

"من دزد مالم، نه دزد ناموس"

این پاسخ تغییری در پدر بزرگ ایجاد می کند و دزد را می بخشد و روز بعد سرمایه کوچکی به او می دهد تا بساطی را برای کاسبی راه بیاندازد.

دایی بزرگم، نوه او، هم که در خیابان دخانیات، کارخانه چوب بری داشت، یکبار کت خود را در ماشینش که پنجره اش باز بوده می گذارد و در موقع بازگشت، با دوستش می بیند که کت را دزدیده اند. با افسوس می گوید که کاش کمی پول در کت گذاشته بود تا دست دزد که حتما از روی ناچاری دست به دزدی زده، به چیزی می رسیده.

سالهاست که در این باره فکر می کردم که بلایی که استبداد تبهکار لباس دین پوشیده بر سر وطن آورده، در واقع نه فقط دزدی مال که بدتر از آن، دزدی  ناموس وطن و دزدی اعتماد هاست.  یکی از اصلی ترین دلایل بحران اخلاقی شدیدی که جامعه به آن دچار شده است، ناشی از خیانتی بود که آقای خمینی به اعتماد مردم کرد.  یعنی همان مردمی که با چنان عشق و محبتی او را بر قلبهای خود سوار کردند و به ایران آوردند و این ناجوانمرد، بر همان قلبها خنجری زد که به سبب بدخیمی زخم آن هنوز بخش عظیمی از جامعه، ترس از اعتماد کردن دارند.

شدت این بحران اخلاقی به حدی است که دروغ گفتن از بالا و پایین امری رایج شده است و حساسیتها نسبت به دروغ و دروغگو تا حدی زیادی از بین رفته است و اینگونه است که بسیاری از فعالان سیاسی و روزنامه نگاران! براحتی دروغ می گویند و حتی وقتی مچشان گرفته می شود، از انجا که حساسیت به دروغ بشدت کاهش یافته است، بدون خم به ابرو آوردن، کار خود را ادامه می دهند.  این در حالیست که نسبت مستقیمی وجود دارد بین دروغ و مردم سالاری.  به این معنی که جوامعی که دروغ در آن امری ساری و جاری است، به همان نسبت از دموکراسی دورتر و به استبداد نزدیک ترند.  باز به بیان دیگر، در مردم سالاری ها، هر چه حساسیت به دروغ و دروغگودر درون جامعه ملی، کمتر باشد، دموکراسی ضعیف تر و بر عکس.  

در واقع آقای خمینی خیانت به امیدی کرد که موج انقلاب بر ضد استبداد وابسته را ایجاد و بر ضد نسل جوانی که آینده خود را در استقلال و آزادی و مردم سالاری می دید و حاضر به هر گونه فداکاری شده بود.  فداکاری و کوششی که بسیار داستانهای ناگفته دارد.  یکی از داستانهایی که اول در خاطرم می آید، دوست نازنینم، مهرام، از دانشگاه شریف بود که گروهی از دانشجویان را جمع کرد و با هم به قبرستان ماشینها (قبرستان ماشینها محلی بود که ماشینهای دولتی که از کار می افتادند و به حال خود رها می شدند می گفتند.)  در آنجا با کاری شبانه روزی مشغول شدند و در مدت کمی، بیش از 500 ماشین سواری، وانت، مینی بوس، اتوبوس و تریلی را آماده کار کرده و تحویل دولت دادند.

یا زمانی که معلم بودم و کوشش در دموکراتیزه و در واقع انسانی کردن روابط معلم و شاگرد داشتم، اصل راهنما را <راستی رستی> معرفی کرده بودم.  به این معنی که اگر شاگردی خطایی را مرتکب شود، اگر حقیقت را بگوید، بخشیده خواهد شد.  البته این اصل راهنما محل عمل پیدا نمی کرد، بدون اینکه شاگردان مدرسه اعتمادی کامل به دلخواسته داشتند که بر سر حرفی که زده است می ایستد و هیچوقت و هیچگاه خلف وعده نمی کند.  در نتیجه این روش در کنار روشهای دیگر، مدرسه ای که از شدت خشونت، به تکزاس محله قصر الدشت شهرت داشت و انواع و اقسام خشونتها از زور گویی و چاقو کشی و خشونتهای جنسی و...و، در آن رایج بود، چنان روابط زور و خشونت از میان هزار و صد شاگرد آن بر بسته بود، که اکثر شاگردان، با شادی و اشتیاق به مدرسه می آمدند.  متاسفانه آن تجربه شگفت، که در عمل، نتایج شگفت آور دموکراتیزه کردن روابط در مدرسه در رشد فکری وروحی همگانی را مشاهده کرده بودم و تصمیم داشتم که تجربیات خود را در کنفرانس سالانه معلمان ایران عرضه کنم، با کودتای 30 خرداد 60 که از جمله به اخراج سریع من منجر شد، مانند دیگر تجربه های دموکراتیک وطن، با یورش استبداد سقط جنین شد.


متاسفانه به علت اینکه اکثریت اهل اندیشه و تحقیق، نگاهی از بالا به جامعه دارند و با نظریات متفکران غربی در مورد جنبشهای اجتماعی آشنا شدن را برای تحلیل و فهم وضعیت جامعه کافی می دانند، تا آنجا که جستجو کرده ام، هیچ تحقیقی در این رابطه انجام نداده اند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر